نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

میذاری همه ی عروسکاتو واسه ی ما

- مامانی من بزرگ شدم با کی عروسی کنم؟ - نمیدونم عزیزم، باید بزرگ بشی خودت انتخاب کنی، تصمیم بگیری. - من میخوام با ... عروسی کنم. ------------------------------------------------------------ - آقاجون من بزرگ شدم میخوام با ... عروسی کنم. - حالا این ... کی هست؟  - پسرِ ... - [کاملاً غیرتمندانه!] به به به، چشمم روشن! من باید حتماً این ... رو ببینم. ------------------------------------------------------------ - مامانی میشه ... بابای حنا باشه؟ - حنا کیه دخترم؟ - دخترم. - !!! ------------------------------------------------------------ شاید بخاطر شناختی که کم کم از خودت و جنسیت خودت دار...
29 مهر 1392

سهم من از خدا تویی

عاشقانه های تو برای من یه شبی که آروم توی آغوش من خوابیدی: مامانی دوسِت دارم با همین ابروهای قشنگت دوسِت دارم با همین لبای قشنگت دوسِت دارم با همین چشای قشنگت دوست دارم با همین موهای قشنگت دوسِت دارم با همین شلوارت دوسِت دارم با همین لباست ... تا حالا هیشکی یه همچین شعر قشنگی در وصف من گفته آیا!؟   ...
22 مهر 1392

کودکانه های من و تو در جشن کودک

از مهدکودکت یادداشت گذاشته بودن که چهارشنبه هفدهم مهر جشن هفته ی ملی کودک توی مهدتون برگزار میشه و منم خوشحال که چون عروسی محمدجون پسرخاله هم همون روزه و توفیق مرخصی دارم(!) میتونم به جشنتون بپیوندم. تندی و البته با ماجراهایی بسیار، این لباس و کفشت رو که قرار بود برای عروسی دستمون برسه و بپوشی از تیپاکس تحویل گرفتم و برآن شدم که توی جشن مهد هم همینو بپوشی. یعنی چون نوشته بودن تصویربرداری میکنن و لباسی که دوست دارین بپوشین منم از خدا خواسته دل خودم یکی رو حداقل از عزا درآوردم و تو سیندرلای صورتی پوشم رو با این هیئت آماده کردم که بریم مهد. دوربین هم ورداشتم و خوشحال ساعت هفت و نیم صبح دمِ مهد بودیم. خوب شد پرسیدم که جشن با حضور بزرگترام ه...
20 مهر 1392
16370 0 24 ادامه مطلب

روسفیدم از تو کودکم، تقدیم به روز جهانی تو که در راهه

دوشنبه ای که گذشت اولین جلسه ی اولیا و مربیان مهدت برگزار شد. اینقدر برای برگزاریش هیجان داشتم و می ترسیدم اگه برم سرکار توی نیمروز نتونم ماشین گیر بیارم و برگردم کرمان که کل روز رو مرخصی گرفتم تا ساعت چهار و نیم عصر بتونم به موقع توی جلسه باشم! خیلی دلم میخواست بابا حامدم، اندازه ی من هیجان و شوق داشته باشه و توی این مراسم پرخاطره همراهیم کنه که به گفته ی خودش تجمع انرژیهای منفی توی اون ساعتِ روز نذاشت تصمیم به حضور بگیره؛ شایدم خاطره ی ناخوشی که به خاطر شغل آموزگاریش از اینجور جلسه ها داره، میل و رغبتی براش باقی نذاشته بود. هر چی که بود به مساعدت بابایی، شسته رُفته و مرتب، یه شاخه گل به دست، سرِ ساعت، واردِ خونه ی دومت شدم دخترم. حس میکرد...
16 مهر 1392

رو به مهر

انگار این آخرِ تابستونِ تو گره خورده به اسباب کشی و جابجایی. هفته ی پیش اومدیم سرچشمه تا اونهمه ریز و درشتِ اسباب جامونده رو -که هنوزم نمیدونم باید کجا جاشون بدیم - بار بزنیم و منزل مسکونی رو تحویل بدیم. چند روزی که پیش خاله زینب بودیم برامون کلی خاطره شد و برای تو و آناهیتا و عسل هم لحظه های خاطره انگیزی بودن آخرین لحظات زندگی در سرچشمه. ممنونم از روی گشاده و دل مهربون زینب عزیزم که توی شرایط سخت همراهمون بود؛ هر چند همه ی دوستای عزیزم مدام یادآوریم میکردن که هستن و آماده ی همه جور همکاری ولی خب دوستی تو و آناهیتا و دلتنگیای جفتتون برای هم باعث شده بود این مدت مزاحم اونا باشیم. با هیشکی خداحافظی نکردیم، حس غمگینی داره که نمیخوام فعلاً ...
2 مهر 1392
1